deathly hollows
















امتحان کن سر کاری نیست....................

99666999999666999999666996666666996666699999666669966666699 699669999999969999999966699666669966669966666996669966666699 699666999999999999999666669966699666699666666699669966666699 699666669999999999996666666996996666699666666699669966666699 699666666699999999666666666699966666669966666996666996666996 699666666666999966666666666699966666666699999666666669999666


شماره های بالا را انتخاب كنید

بعد Ctrl + F را بزن

بعد شماره ی 9 را بزن
و حالا Ctrl + Enter را بزن

 

 

 

نطر فراموش نشه

 

نوشته شده توسط criss angel در پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:36

آخه تو این سن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

من همین امشب زن میخوام.فهمیدین؟همین امشب

زنم میشی؟

 

نوشته شده توسط criss angel در پنج شنبه 22 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:35

خنده دار

نوشته شده توسط criss angel در پنج شنبه 22 دی 1391برچسب:,

و ساعت 6:0

زنجیر محبت

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: “من چقدر باید بپردازم؟
و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه…”

نوشته شده توسط criss angel در چهار شنبه 21 دی 1391برچسب:,

و ساعت 18:30

پدر

مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را بخرد. او میدانست که پدرش توانایی خرید آن ماشین را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید...

پدر اورا به اتاق مطالعه خصوصی خود فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسری خوبی مثل تو بسیار مغرور و شاد هستم و تورا بیشتر از هرکس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر ، کنجکاو ولی نا امید در جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود یافت... با عصبانیت فریادی سر پدرش کشید و گفت : با تمام مال و دارای که داری به من یک انجیل می دهی؟؟؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

 

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه و خانواده ای فوق العاده و زندگی زیبایی داشت. روزی به این فکر افتاد که حتما" پدرش خیلی پیر شده است و باید سری به او بزند. از رئز فارغ التحصیلی دیگر اورا ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که حاکی از این بود که پدر ، تمام اموالش را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورا" خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی کند.

هنگامی که به خانه پدر رسید ،در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. 

 

برو ادامه ی مطلب......................

 

ادامه مطلب

نوشته شده توسط criss angel در چهار شنبه 21 دی 1391برچسب:,

و ساعت 12:30

داستان جالب در عین حال تکان دهنده

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.

«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».

«چی شده؟ چرا؟ من که سالمم»!

«شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن».

«چه اتفاقی افتاده»؟

«چیزی نشده! ولی بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست».

چشم‌هایتان را می‌بندید. نمی‌توانید تصور کنید که همه را از دست داده‌اید. حتی خودتان هم پیر شده‌اید. اما جرأت نمی‌کنید خودتان را در آینه ببینید.

«خیلی پیر شدم»؟

«مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی»..

از پرستار می‌خواهید تا به شما کمک کند که شناخت بهتری از جامعه جدید پیدا کنید..

«اون بیرون چه تغییرایی کرده»؟

«منظورت چه چیزاییه»؟

«هنوز توی خیابونا ترافیک هست»؟

«نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن».

«طرح جدید چیه»؟

«اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه».

«میدون آزادی هنوز هست»؟

«هست، ولی روش روکش کشیدن».

«روکش چیه»؟

«نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند».

«برج میلاد هنوز هست»؟

«نه! کج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو که محکم ساخته بودن».

«محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه».

«چی؟!…. هواپیما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه‌طور این اتفاق افتاد»؟

«هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج».

«این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه»؟

«هواپیماش چینی بود. فیلتر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر کشته شدن»؟

«کشته نداد».

«مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود»؟

«نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود».

«چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه»؟

«این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….».

«الان وضعیت تورم چه‌جوریه»؟

«خودت چی حدس می‌زنی»؟

«حتما الان بستنی قیفی، ۱۴هزار تومنه».

«نه دیگه خیلی اغراق کردی. ۱۲هزار تومنه».

«پراید چنده»؟

«پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی»؟

«این دیگه چیه»؟

«بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن».

«همین جدیده، چنده»؟

«۷۰میلیون تومن».

«پس ماکسیما چنده»؟

«اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم….».

«یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده».

«تونل توحید چه‌طور»؟

«تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن».

«شهردار بازنشسته شد»؟

«آره».

«ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹۰ افتتاح بشه».

«قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن».

«یعنی چی»؟

«از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن».

«اتوبوس‌های BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد».

«توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…»

«نقش‌جهان رو هم خراب کردن».

«کی خراب کرد»؟

«یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه».

«ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم».

«یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا»!

«چیو»؟! 

 

برو ادامه ی مطلب چیز با حالیه.....

ادامه مطلب

نوشته شده توسط criss angel در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,

و ساعت 17:26

هزینه ی بلیت

یادم می آید وقتی که بچه بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند . دو تا دو تا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند ، صحبت می کردند . مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند ، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید : « چند عدد بلیت می خواهید ؟ » پدر جواب داد : « لطفاً شش بلیت برای بچه ها و دو بلیت برای بزرگسالان . »
متصدی باجه ، قیمت بلیت ها را گفت :
-
۲۰ دلار!

پدر به باجه نزدیک تر شد و به آرامی پرسید : « ببخشید ، گفتید چه قدر ؟ » متصدی باجه دوباره قیمت بلیت ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد ؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت : « ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد ! »
مرد که متوجه موضوع شده بود همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت : « متشکرم آقا . »
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد . بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم .

نوشته شده توسط criss angel در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,

و ساعت 17:26

داستان کوتاه کتک خوردن از دختر بچه

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

نوشته شده توسط criss angel در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,

و ساعت 17:29

داستان صغرا خانم فداکار

در پی درخواست وزیر آموزش و پرورش برای جداسازی كتاب درسی دختران و پسران ، داستان دهقان فداكار در كتاب درسی دختران به صغرای فداكار تبدیل شد .

داستان جدید:
سرپرست وزارت آموزش و پرورش می گوید: کتاب های درسی دختران و پسران باید جدا بشود. البته اینکه چرا خداوند بزرگوار برای دختران و پسران و مردان و زنان یک کتاب فرستاده از اسرار است و اسرار را نه سرپرست وزارت آموزش و پرورش می داند و نه دختران و پسران. احتمالا در کتاب درسی دختران داستان دهقان فداکار اینگونه خواهد شد:

صغرا خانم فداکار

صغرا خانم فداکار خیلی ناراحت شد اول خواست پیراهنش را در بیاورد به چوبدستی اش ببندد به و آتش بزند، بعد یادش آمد که لخت می شود و اگر چشم مسافران نامحرم به او بیفتد، خدا او را با چوبدستی اش در آتش جهنم می اندازد. بعد خواست چادرش را استفاده کند که یاد موهایش افتاد. سپس متوجه شد لازم نیست مثل مردها به هر بهانه ای لخت بشود، او زن است و خدا به او عقل داده لذا نفت فانوسش را ریخت روی چوبدستی اش و آن را آتش زد و چون دویدن برای زن بد است سلانه سلانه به طرف قطار رفت اما دیگر دیر شده بود و قطار با سنگ ها برخورد کرد و همه ی مسافران شهید شدند.


انا لله و انا الیه راجعون

نوشته شده توسط criss angel در چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,

و ساعت 17:26

داستان غریق نجات

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

 

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه…
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

نوشته شده توسط criss angel در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:14

یه جک گذاشتم فقط برو پایین بخند.............

لهجه کلاغ ها در نقاط مختلف کره زمین:

اردبیل: گار گار
.
.
... .
.
.
.
.
.
.
.
تهران:قار قار
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اصفهان:قارس قارس
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

شیراز:قارو قارو
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ابادان:چیه کا؟!!تا حالا عقاب ندیدی؟!!(تازه عینک Ray Ban هم داره!!)
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اگه نری ادامه ی مطلب از دستش دادی خدایی.......................

ادامه مطلب

نوشته شده توسط criss angel در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:23

داستان خوابگاه دختران وپسران

شب – خوابـگاه دخــتـران – سکـانس اول: (دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.)

شبنم:ِ وا!... خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!

لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

 

 

 

برو ادامه ی مطلب خیلی باحاله...........................................

ادامه مطلب

نوشته شده توسط criss angel در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:14

وبلاگ دیگه ام

راستی دوستای عزیز اینم بگم که وبلاگی دیگه با نام

harry pottermore دارم که فقط درباره هری پاتر توش صحبت

میشه هری پاتریاش بجنبن

 

 

 

 

 

ادرس وبلاگ:www.harrypotter005.loxblog.com

نوشته شده توسط criss angel در شنبه 16 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:39

معذرت خواهی

سلام به شما دوستای خوبم، امیدوارم حالتون نه خوب بلکه بیشتر از خوب باشه راستش هدف از گذاشتن این پست این است که از شما دوستای عزیز معذرت خواهی کنم که خیلی وقته که به این جا سر نزدم راستش یه مشکلاتی برام پیش اومد که دیگه نتونستم سر بزنم از امروز کامنت گذاری شروع خواهد شد پس با ما باشید........................................

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده توسط criss angel در شنبه 16 دی 1391برچسب:,

و ساعت 13:39

درباره ی ما

به وب من خوش اومدید،من می خواهم اوقات خوشی رو تو این وبلاگ داشته باشیم این جا همه آزادن و می توانند هر کاری دوس داشته باشن بکنن. چیزای جالبی واستون می ذارم به شرطی که نظر یادتون نره و حتما عضو بشید،راستی تا یادم نرفته اینم بگم که من به غیر از خبر های هری پاتری خبرای دیگه ام میذارم خیلی چیزای دیگه پس حتما عضو بشید این وبلاگ متعلق به شماست پس تعارف نکنید و هر مشکلی که داشت به من اطلاع بدید حتی اگر تم وبم قشنگ نیست بگید که عوضش کنم ممنون ،بای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

criss angel

»تعداد بازديدها:

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:







Alternative content